ایا میدانستید

آیا میدانید: شن خیس از شن خشک سبک تر است.
آیا میدانید : حرف C هیچ وقت در املای اعداد انگلیسی بکار نمی رود.
آیا میدانید : بهترین زمان خواب از ساعت ۱۰ شب تا اذان صبح است.
آیا میدانید : عقاب معمولاً هنگام پرواز، مستقیم به خورشید می نگرد.
آیا میدانید : ۸۵ 
ادامه مطلب ...

دخترک دست فروش

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...

افسانه غار

افسانه غار .. افلاطون سال 402 پیش از میلاد :

تصور کن گروهی در غاری زیر زمین زندگی می کنند . همه پشت به دهانه غار نشسته اند و دستها و پاهای آنها را طوری بسته اند که جز دیوار عقب غار جایی را نمی بینند.
پشت سر آنها دیواری بلند است ، و موجوداتی آدم گونه از پشت آن زد می شوند ، و پیکره هایی به شکل های گوناگون با خود حمل می کنند و اینها را بالا بر فراز دیوار نگه داشته اند . آتشی هم در پشت این پیکره ها شعله ور است ، و سایه های لرزان آنها بر دیوار عقب غار می افتد . پس تنها چیزی که غار نشینان می توانند ببینند همین بازی سایه هاست .
این جماعت از روزی که به دنیا آمده اند بدین حالت نشسته بوده اند ، از این رو گمان می کنند چیزی جز این سایه ها وجود ندارد .

حال تصور کن یکی از این غار نشینان موفق شود خود را از بند رها سازد . اولین چیزی که از خود می پرسد آن است که این سایه ها از کجا می آید . همین که به عقب بر می گردد و پیکره های متحرک را بالای دیوار می بیند ، به نظرت چه حالی پیدا می کند ؟ ابتدا نور تند خورشید چشم هایش او را می زند . از روشنی و شفافی پیکره ها به حیرت می افتد زیرا تا کنون تنها سایه آنها را دیده بود .

و اگر بتواند از دیوار بالا برود و از آتش بگذرد و پا در جهان خارج بنهد ، از این هم حیرت زده تر خواهد شد . از تماشای آن همه زیبایی چشم های خود را خواهد مالید . رنگها و شکل ها را برای نخستین بار به وضوح خواهد دید . حیوانات و گلها را که تاکنون تنها سایه ضعیف آنها را در غار دیده بود حال به شکله واقعی خواهد دید ، ولی هنوز هم از خود می پرسد این همه گل و حیوان از کجا می آیند . آنگاه چشمش به خورشید در آسمان می افتد و می فهمد این سر چشمه حبات همه گلها و حیوانات است ، همان گونه که آتش سایه ها را در غار پدیدار می کرد .
غار نشین نیک بخت می تواند از این هم قدم فراتر گذارد و به اطراف و اکناف برود ، و از آزادی تازه یافته خویش بهره برد ولی در عوض به فکر آنهایی که هنوز در غارند می افتد باز می گردد و به آنجا که می رسد می کوشد به غارنشینان بقبولاند سایه ای دیوار بازتاب لرزان چیزهای " حقیقی " است . ولی آنها حرفش را باورنمی کنند . دیوار غار را نشان می دهند و می گویند چیزی جز آنجه به چشم میبینیم وجود ندارد و سر انجام اورا می کشند .

و او که کشته شد همان سقراط بود ....


منبع: forum.avastarco.com

دخترک فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت
ادامه مطلب ...

لبخند یادت نره

منبع زیر تصویر نوشته شده است