واعظی بر منبر سخن میگفت. شخصی از مجلسیان سخت گریه میکرد. واعظ گفت: «ای مجلسیان! صدق از این مرد بیاموزید که این همه گریهی بسوز میکند.» مرد برخاست و گفت: «مولانا! من نمیدانم که تو چه میگویی، اما من بُزَکی سرخ داشتم ریشش به ریش تو میمانست. در این دو روز سقط شد؛ هر گاه که تو ریش میجنبانی مرا از آن بُزَک یاد میآید و گریه بر من غالب میشود.»