این داستان رو در مناطق کویری شهرستان یزد از دایی پدرم نقل میکنند البته من ایشون رو دیدم و یه چیزی حول و حوش 110 سال داشت که فوت کرد:
داستان ازاونجایی شروع میشه که این اون موقعها ایشون توی بیابون گوسفند داشته و گله داری میکرده و به طبع از محیط شهری فاصله زیادی داشته. البته حسنی که افراد کویری دارند اینه که میگن کویر هر مریضی داشته باشه داروی اون رو هم تو خودش داره... این دایی ما هم از این قاعده مستثنی نبوده ولی به یه نحو متفاوت!
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب
کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ادامه مطلب ...