سنگ زور


این داستان رو در مناطق کویری شهرستان یزد از دایی پدرم نقل میکنند البته من ایشون رو دیدم و یه چیزی حول و حوش 110 سال داشت که فوت کرد:


داستان ازاونجایی شروع میشه که این اون موقعها ایشون توی بیابون گوسفند داشته و گله داری میکرده و به طبع از محیط شهری فاصله زیادی داشته. البته حسنی که افراد کویری دارند اینه که میگن کویر هر مریضی داشته باشه داروی اون رو هم تو خودش داره... این دایی ما هم از این قاعده مستثنی نبوده ولی به یه نحو متفاوت!


ادامه مطلب ...

قصاب و سگ باهوش....

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.



کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.


قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.

ادامه مطلب ...

خرس و مدیر

چند وقت پیش توی یکی از این کلاسهای بازاریابی شرکت کرده بودم که استاد یه داستان کوتاه و جالب واسمون تعریف کرد:

داستان از اونجایی اغاز میشه که در شهر کوچکی دو مدیر بر دو شرکت مدیریت میکردند یکی لایق و دیگری ناکارامد و بدرد نخور و بی عرضه
مدیر ناکارامد خیلی تلاش میکرد تا خودش رو به مدیر محبوب و لایق شهر نزدیک کنه و روزی تصمیم گرفت تا سر از کار اون دربیاره

ادامه مطلب ...

یک سوال فیزیک و یک جواب جالب

توضیح دهید که چگونه میتوان با استفاده از یک فشار سنج ارتفاع یک آسمان خراش را اندازه گرفت؟ 
 

سوال بالا یکی از سوالات امتحان فیزیک در دانشگاه کپنهاگ بود. 

یکی از دانشجویان چنین پاسخ داد: به فشار سنج یک نخ بلند می بندیم.سپس فشارسنج را از بالای آسمان خراش طوری آویزان میکنیم که سرش به زمین بخورد.ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول نخ به اضافه طول فشارسنج خواهد بود. 


ادامه مطلب ...

گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛

اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.

به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.

 

ادامه مطلب ...