افسانه غار .. افلاطون سال 402 پیش از میلاد :
تصور کن گروهی در غاری زیر زمین زندگی می کنند . همه پشت به دهانه غار نشسته اند و دستها و پاهای آنها را طوری بسته اند که جز دیوار عقب غار جایی را نمی بینند.
پشت سر آنها دیواری بلند است ، و موجوداتی آدم گونه از پشت آن زد می شوند ، و پیکره هایی به شکل های گوناگون با خود حمل می کنند و اینها را بالا بر فراز دیوار نگه داشته اند . آتشی هم در پشت این پیکره ها شعله ور است ، و سایه های لرزان آنها بر دیوار عقب غار می افتد . پس تنها چیزی که غار نشینان می توانند ببینند همین بازی سایه هاست .
این جماعت از روزی که به دنیا آمده اند بدین حالت نشسته بوده اند ، از این رو گمان می کنند چیزی جز این سایه ها وجود ندارد .
حال تصور کن یکی از این غار نشینان موفق شود خود را از بند رها سازد . اولین چیزی که از خود می پرسد آن است که این سایه ها از کجا می آید . همین که به عقب بر می گردد و پیکره های متحرک را بالای دیوار می بیند ، به نظرت چه حالی پیدا می کند ؟ ابتدا نور تند خورشید چشم هایش او را می زند . از روشنی و شفافی پیکره ها به حیرت می افتد زیرا تا کنون تنها سایه آنها را دیده بود .
و اگر بتواند از دیوار بالا برود و از آتش بگذرد و پا در جهان خارج بنهد ، از این هم حیرت زده تر خواهد شد . از تماشای آن همه زیبایی چشم های خود را خواهد مالید . رنگها و شکل ها را برای نخستین بار به وضوح خواهد دید . حیوانات و گلها را که تاکنون تنها سایه ضعیف آنها را در غار دیده بود حال به شکله واقعی خواهد دید ، ولی هنوز هم از خود می پرسد این همه گل و حیوان از کجا می آیند . آنگاه چشمش به خورشید در آسمان می افتد و می فهمد این سر چشمه حبات همه گلها و حیوانات است ، همان گونه که آتش سایه ها را در غار پدیدار می کرد .
غار نشین نیک بخت می تواند از این هم قدم فراتر گذارد و به اطراف و اکناف برود ، و از آزادی تازه یافته خویش بهره برد ولی در عوض به فکر آنهایی که هنوز در غارند می افتد باز می گردد و به آنجا که می رسد می کوشد به غارنشینان بقبولاند سایه ای دیوار بازتاب لرزان چیزهای " حقیقی " است . ولی آنها حرفش را باورنمی کنند . دیوار غار را نشان می دهند و می گویند چیزی جز آنجه به چشم میبینیم وجود ندارد و سر انجام اورا می کشند .
و او که کشته شد همان سقراط بود ....
منبع: forum.avastarco.com