یک حکایت از کتاب قضاوتهای شگفت انگیز امیرالمؤمنین(ع):

دو نفر با هم به سفر مى رفتند، وقت غذا خوردن فرا رسید، یکى ازآنان پنج نان و دیگرى سه نان از سفره خود بیرون آوردند، در این اثناء مردى ازکنارشان عبور کرد، آنان رهگذر را به خوردن غذا دعوت نمودند و هر سه با هم نانها راتمام کردند، رهگذر وقتی خواست برود، هشت درهم عوض غذایى که خورده بود به ایشان داد.در موقع تقسیم پول نزاعشان درگرفت .

.

صاحب سه نان به صاحب پنج نان مى گفت : درهمها را باید نصف نصف تقسیم کنیم ، صاحب پنج نان مى گفت : این تقسیم عادلانه نیست، بلکه من پنج درهم و تو سه درهم مى برى ، به نسبت نانهایى که گذاشته ایم . ولى طرف نپذیرفت تا این که خصومت به نزد حضرت امیرالمومنین علیه السلام بردند. 


على علیهالسلام به آنان فرمود: بروید و با هم سازش ‍ کنید و در این موضوع بى ارزش نزاع و اختلاف مکنید، گفتند: در هر صورت شما حق را براى ما بیان بفرمایید، پس آن حضرت علیه السلام درهمها را به دست گرفت و هفت درهم به صاحب پنج نان داد و یک درهم به آن که سه نان داشت.


به نظر شما این تقسیم عجیب چگونه توجیه پذیر است؟

ادامه مطلب ...

شعربافی

شعربافی یکی از پیشه های قدیمی و سنتی مردم یزده که به همون بافندگی منسوجات گفته میشه

مثل پارچه های دارایی و ترمه 

من هم مثل خیلی از یزدی ها نسل اندر نسلم شعرباف بودن

مامان بزرگم هم شعرباف بود و همیشه این شعر روی زبونش بود:


باقلا خوردیمو خیلی مست شدیم/شاهزاده اومد و دربه در شدیم


شاهزاده اومد و دوختیم سرداری(چادر)/همشو فروختیمو رفتیم شعربافی


شعربافی آی شعربافی آی شعربافی


هرکه تندش بافت نون شب نداشت/ هرکه کندش بافت مرد از گشنگی



این شعر رو خیلی دوست دارم

یه شعر عشقولانه یزدی معروفه:


وَر بـــاد نَـــدِه اِقّــَــدَه ایـــن زُلــف چُــلُـفـتَ

بــِــیـزار که وَر بَــشـن مُـلِت یَـخـودَه شُلُفته

ایــن بی پـیَری را کـه رَقیـبوم شُـدَه اِمشـو

زَنجـیـل مِزَنـَـم اِقّــَه تــو فَـرقِــش که پَسُفته

هیـشکَه را نَمـِلّــَم که گَلِت بَن شَه عزیـزُم

هـر چـی دیَه از هـر کَه شِنُـفتی گَف مُـفته

جیر جیر مُـکُـنَه پـیـش تو مِـثِّ بَچه تِرناسک

اونــوَخ تـو خـیـالِــت مِـرَسَـه خـیـلی کُـلُـفته

دیـشُو که مَحَلِّش نَمِـذاشتی تو خَشُم شد

فهمیـد که بـساطِت در و بَــس دارَه و چُفته

این شَملَق شَخ شُل خودِشا مَسقَره کِردَه

سِف باش تا بفَهمه کی زیر جُف پاشا رُفته

اِمـرو دیَــــه اُو بُــردَه دُرُس بَـــرگــاه شــعــرا

شعرش بیدون هر جا که فـقـط قافـیه جُفته

جُف کِردن شـعر مُد شـده هر چند جـلالی

هـیـشـکَـه دیَـه مــثِّ تـــو ایَــچّـونی نَـگُـفته


دکتر عبدالحسین جلالیان متخلص به جلالی

منبع: وب سایت غول اباد

 

میدونید که ترجمه مرگ شعره ولی من فقط بیت اولش رو ترجمه میکنم J

خب مصرع اول: ور باد نده: بر باد نده

زلف چلفته هم استعاره از زلف پریشانه 


و مصرع دوم:

بیزار: بگذار

بشن: روی

مل: گردن

ترجمه بیت:

اونقد اون زلفهای پریشونت را تو باد رها نکن

اجازه بده که همچون ابشار طلایی بر شانه هایت روان شود 





مرد فقیر، مرد غنی و دست روزگار

میگن در روزگاری نه چندان دور مرد متمکنی بوده و زندگی خوبی داشته...

یه خونه خوب یه ماشین خوب و یه زندگی مشترک آروم


روزی زن و شوهر قصه ما سر سفره نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن که به ناگاه در خونه به صدا درمیاد


زن میره که در رو باز کنه میبینه فرد فقیری است که از اون کمی غذا تقاضا داره

زن به داخل خانه میاد و به همسرش میگه... همسرش هم با غضب به زنش میگه:"برو ردش کن"


زن به در خانه برمیگرده ولی با اصرار مرد فقیر گرسنه مواجه میشه و دلش به رحم میاد



ادامه مطلب ...