میگن در روزگاری نه چندان دور مرد متمکنی بوده و زندگی خوبی داشته...
یه خونه خوب یه ماشین خوب و یه زندگی مشترک آروم
روزی زن و شوهر قصه ما سر سفره نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن که به ناگاه در خونه به صدا درمیاد
زن میره که در رو باز کنه میبینه فرد فقیری است که از اون کمی غذا تقاضا داره
زن به داخل خانه میاد و به همسرش میگه... همسرش هم با غضب به زنش میگه:"برو ردش کن"
زن به در خانه برمیگرده ولی با اصرار مرد فقیر گرسنه مواجه میشه و دلش به رحم میاد
این داستان رو در مناطق کویری شهرستان یزد از دایی پدرم نقل میکنند البته من ایشون رو دیدم و یه چیزی حول و حوش 110 سال داشت که فوت کرد:
داستان ازاونجایی شروع میشه که این اون موقعها ایشون توی بیابون گوسفند داشته و گله داری میکرده و به طبع از محیط شهری فاصله زیادی داشته. البته حسنی که افراد کویری دارند اینه که میگن کویر هر مریضی داشته باشه داروی اون رو هم تو خودش داره... این دایی ما هم از این قاعده مستثنی نبوده ولی به یه نحو متفاوت!
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب
کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.