-
دسته گل
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 23:39
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد...
-
داستان اجابت یک دعا
شنبه 29 تیرماه سال 1392 22:39
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند . پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما...
-
عاشقانه و پند اموز
جمعه 28 تیرماه سال 1392 21:35
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد ....
-
حاضر جوابی کوروش کبیر
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 21:22
هنگامی که کوروش به رم یورش برده بود، بعد از محاصره پایتخت نامه ای به پادشاه فرستاد و از وی خواست که بدون خون و خون ریزی به مذاکرده نشسته و دلایلی که برای انها مجبور به جنگ شده را با صحبت حل کنند! جواب پادشاه رم به کوروش کبیر این بود: شما برای پول و مال و مکنت میجنگید اما ما برای شرف و ابرو میجنگیم... ما با هم سنخیتی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 23:58
پسرک دوان دوان به مغازه آمد پول های مچاله شده اش را روی پیشخوان مغازه گذاشت،در حالی که داشت عرق دستانش را روی شلوارش پاک میکرد گفت:سلام،آقا میشه با اینا یه کمربند خرید؟آخه فردا تولد پدرمه فروشنده گفت:بله میشه؟چه جنسی باشه؟ -: جنسش مهم نیست،فقط درد کمتری داشته باشه
-
مدریت بحران و سه پاکت نامه
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 00:44
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن. چند ماه اول همه چیز خوب...
-
داستان سه نادان عقل کل
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 21:24
روزی روزگاری در کوچه ای چاله ای وجود داشت عمیق...!!!! هر چند روز یکبار بیچاره ای درون ان می افتاد.... از دست و پای شکسته تا سر و کمر و گردن شکسته... روزی عقل کل های محل دور هم جمع شدند و به بکر چاره افتادند..... یکی گفت کنار این چاله یک امبولانس بذاریم که اون بد بخت بیچاره های چاله افتاده رو برسونه بیمارستان اون یکی...
-
یک حکایت از کتاب قضاوتهای شگفت انگیز امیرالمؤمنین(ع):
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 13:12
دو نفر با هم به سفر مى رفتند، وقت غذا خوردن فرا رسید، یکى از آنان پنج نان و دیگرى سه نان از سفره خود بیرون آوردند، در این اثناء مردى از کنارشان عبور کرد، آنان رهگذر را به خوردن غذا دعوت نمودند و هر سه با هم نانها را تمام کردند، رهگذر وقتی خواست برود، هشت درهم عوض غذایى که خورده بود به ایشان داد. در موقع تقسیم پول...
-
شعربافی
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 23:28
شعربافی یکی از پیشه های قدیمی و سنتی مردم یزده که به همون بافندگی منسوجات گفته میشه مثل پارچه های دارایی و ترمه من هم مثل خیلی از یزدی ها نسل اندر نسلم شعرباف بودن مامان بزرگم هم شعرباف بود و همیشه این شعر روی زبونش بود: باقلا خوردیمو خیلی مست شدیم/شاهزاده اومد و دربه در شدیم شاهزاده اومد و دوختیم سرداری(چادر)/همشو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 22:17
این شعر رو خیلی دوست دارم یه شعر عشقولانه یزدی معروفه: وَر بـــاد نَـــدِه اِقّــَــدَه ایـــن زُلــف چُــلُـفـتَ بــِــیـزار که وَر بَــشـن مُـلِت یَـخـودَه شُلُفته ایــن بی پـیَری را کـه رَقیـبوم شُـدَه اِمشـو زَنجـیـل مِزَنـَـم اِقّــَه تــو فَـرقِــش که پَسُفته هیـشکَه را نَمـِلّــَم که گَلِت بَن شَه عزیـزُم هـر...
-
مرد فقیر، مرد غنی و دست روزگار
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 22:50
میگن در روزگاری نه چندان دور مرد متمکنی بوده و زندگی خوبی داشته... یه خونه خوب یه ماشین خوب و یه زندگی مشترک آروم روزی زن و شوهر قصه ما سر سفره نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن که به ناگاه در خونه به صدا درمیاد زن میره که در رو باز کنه میبینه فرد فقیری است که از اون کمی غذا تقاضا داره زن به داخل خانه میاد و به همسرش...
-
سنگ زور
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 15:10
این داستان رو در مناطق کویری شهرستان یزد از دایی پدرم نقل میکنند البته من ایشون رو دیدم و یه چیزی حول و حوش 110 سال داشت که فوت کرد: داستان ازاونجایی شروع میشه که این اون موقعها ایشون توی بیابون گوسفند داشته و گله داری میکرده و به طبع از محیط شهری فاصله زیادی داشته. البته حسنی که افراد کویری دارند اینه که میگن کویر هر...
-
قصاب و سگ باهوش....
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1392 22:30
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه را گرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود...
-
خرس و مدیر
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 09:54
چند وقت پیش توی یکی از این کلاسهای بازاریابی شرکت کرده بودم که استاد یه داستان کوتاه و جالب واسمون تعریف کرد: داستان از اونجایی اغاز میشه که در شهر کوچکی دو مدیر بر دو شرکت مدیریت میکردند یکی لایق و دیگری ناکارامد و بدرد نخور و بی عرضه مدیر ناکارامد خیلی تلاش میکرد تا خودش رو به مدیر محبوب و لایق شهر نزدیک کنه و روزی...
-
یک سوال فیزیک و یک جواب جالب
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 10:38
توضیح دهید که چگونه میتوان با استفاده از یک فشار سنج ارتفاع یک آسمان خراش را اندازه گرفت؟ سوال بالا یکی از سوالات امتحان فیزیک در دانشگاه کپنهاگ بود. یکی از دانشجویان چنین پاسخ داد: به فشار سنج یک نخ بلند می بندیم.سپس فشارسنج را از بالای آسمان خراش طوری آویزان میکنیم که سرش به زمین بخورد.ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر...
-
گروه 99
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 22:37
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:...