روزی روزگاری در کوچه ای چاله ای وجود داشت عمیق...!!!!
هر چند روز یکبار بیچاره ای درون ان می افتاد.... از دست و پای شکسته تا سر و کمر و گردن شکسته...
روزی عقل کل های محل دور هم جمع شدند و به بکر چاره افتادند.....
یکی گفت کنار این چاله یک امبولانس بذاریم که اون بد بخت بیچاره های چاله افتاده رو برسونه بیمارستان
اون یکی گفت چرا اینکارو بکنیم!!! دور اندیش باشین!! یه بیمارستان بسازیم کنارش!! ممکنه با شلوغ شدن محل تردد بیشتر بشه و اونوقت دیگه امبولانس جواب گو نباشه
نفر سوم که کلی به خودشو و عقلش می نازید به دونفر قبلی گفت اصلا!!!! چرا این همه هزینه؟؟؟؟
این چاله رو پر کنیم!!!!
این چاله رو پر کنیمو بریم کنار یه بیمارستان یه چاله بسازیم