مرد فقیر، مرد غنی و دست روزگار

میگن در روزگاری نه چندان دور مرد متمکنی بوده و زندگی خوبی داشته...

یه خونه خوب یه ماشین خوب و یه زندگی مشترک آروم


روزی زن و شوهر قصه ما سر سفره نشسته بودن و در حال غذا خوردن بودن که به ناگاه در خونه به صدا درمیاد


زن میره که در رو باز کنه میبینه فرد فقیری است که از اون کمی غذا تقاضا داره

زن به داخل خانه میاد و به همسرش میگه... همسرش هم با غضب به زنش میگه:"برو ردش کن"


زن به در خانه برمیگرده ولی با اصرار مرد فقیر گرسنه مواجه میشه و دلش به رحم میاد



به داخل خانه برمیگرده و از همسرش به همسرش میگه:" ما که اینهمه از غذاهامون زیاد میاد یه کمش رو بدیم به این بیچاره"


مرد ناراحت میشه و پس ازط پرخاش به زن به در منزل میره و با ناراحتی و زشتی فرد فقیر رو رد میکنه


سالها میگذره... فرد پولدار قصه ما از بد حادثه ورشکست میشه و همه مال و منالش رو از دست میده


به علت فقر زیاد حتی همسرش هم مجبور به طلاق از اون میشه و پس از مدتی با فرد دیگری ازدواج میکنه

باز هم یک زندگی ارام...


باز هم روزی بر سر سفره صدای در به گوش میرسه... زن ناغافل تنش میلرزه و از همسرش میخاد به سمت در بره... وقتی مرد برمیگرده شروع به پر کردن 

بشقابی از بهترین غذاهای سفره میکنه و به همسرش میگه مرد فقیری دم در درخواست غذا میکنه و میخاد غذا رو واسه اون ببره


وقتی برمیگرده زن بهش میگه:" چرا اینکار رو کردی؟"


مرد ازش میخاد که از پنجره نگاهی به دم دربندازه... زن با نگاه کردن متوجه میشه مرد فقیر کسی جز همسر سابقش نیست...


با چشمهای پر از اشک دلیل این کمک بی دریغ رو از همسرش جویا میشه و مرد پس از چند لحظه رو به همسرش میگه:


" من همون مرد فقیری هستم که روزی این مرد من رو با ناسزا از دم خونه تون روند..."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد