سنگ زور


این داستان رو در مناطق کویری شهرستان یزد از دایی پدرم نقل میکنند البته من ایشون رو دیدم و یه چیزی حول و حوش 110 سال داشت که فوت کرد:


داستان ازاونجایی شروع میشه که این اون موقعها ایشون توی بیابون گوسفند داشته و گله داری میکرده و به طبع از محیط شهری فاصله زیادی داشته. البته حسنی که افراد کویری دارند اینه که میگن کویر هر مریضی داشته باشه داروی اون رو هم تو خودش داره... این دایی ما هم از این قاعده مستثنی نبوده ولی به یه نحو متفاوت!


راستش ایشون تو دوتا چیز هنوز هم زبان زد بومیان منطقه است:1- غذا خوردن و 2- زور جوانی

میگن به اندازه 10 مرد غذا میخورده و تو جوونی هم زور مثال زدنی داشته

و یه کار جالب هم میکرده! یه سنگ زور داشته! این سنگکه انگار خیلی هم سنگین بوده رو میتونسته هنگامی که در سلامت کامل بوده بلند کنه و هرموقع که احساس کسالت بهش دست میداده میرفته سراغ سنگ اگه میتونسته راحت بلندش کنه مطمئن میشده که حالش خوبه و اگه مشکل داشته تو بلند کردنش میرفته به سراغ طبیب یا دوا رو درمون

داستان برمیگرده به زمانی که دایی ما تو روستای آبا و اجدادی ما یک مزرعه کوچیک علف برای گوسفنداش داشته...


بعد از چند روز که با گله به کوه میره و برمیگرده میبینه توی مزرعه(که تو منطقه ما اصطلاحا بهش کشمون میگن) انگار طوفان شده میفهمه که یکی یا علفها و کنده یا گوسفندی شتری چیزی به اونجا یورش برده 


یه چند روزی به عمد به کوه نمیره تا ببینه کی بوده... میبینه یکی از روستای مجاور چندتا شتر میاره تو کرتها و اینام دیگه سنگ تموم میذارن...


طرف اشنا بوده... با دیدن دایی ما به شدت جا میخوره... شروع میکنه به بهونه که شترام رم کردن و اومدن اینجا..دایی ما هم که کل داستان رو دیده بوده طرف رو به چایی دعوت میکنه... و تو حرف ازش میشنوه که آقا چندسالی هست که این کار رو میکنه به همین خاطر بدجور کفری میشه...


بهش میگه: فلانی بیا بریم من یه سنگ افتاده سر راه گله(همن سنگ زور) میتونی برش داری..میرن و یارو هرچی زور میزنه نمیتونه تکونش بده...وقتی از تلاش متوقف میشه دایی هم که کاملا کفری حسابی از خجالتش در میاد..بعد از چند وقت که کدورتها تموم شده بوده مرده از دایی میپرسه اکبر(اسم دایی ما) قضیه سنگه چی بود...چرا همون قبلش نزدیم!


دایی هم میگه اون سنگ زور منه اگه میتونستی برش داری یعنی زور منو داشتی احتمالا و ازت کتک میخوردم ولی وقتی دیدم نمیتونی تکونش بدی مطمئن شدم که حریفم نمیشی و تو رو مجازات عملت رسوندم...

بله دوستان... میگن نتیجه هر داستانی پند اونه!


از این داستان پند میگیریم که اگه یکی گفت بیا سنگ بلندکن نریم چون کتکی در راه است 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد