چند وقت پیش توی یکی از این کلاسهای بازاریابی شرکت کرده بودم که استاد یه داستان کوتاه و جالب واسمون تعریف کرد:
داستان از اونجایی اغاز میشه که در شهر کوچکی دو مدیر بر دو شرکت مدیریت میکردند یکی لایق و دیگری ناکارامد و بدرد نخور و بی عرضه
مدیر ناکارامد خیلی تلاش میکرد تا خودش رو به مدیر محبوب و لایق شهر نزدیک کنه و روزی تصمیم گرفت تا سر از کار اون دربیاره
تلفنش رو برداشت و باهاش تماس گرفت بعد از کمی خوش و بش، پیشنهاد داد که اخر هفته باهم به کوه برن و اب و هوایی عوض کنن، اون هم با کمال شوق قبول کرد
القصه اخر هفته شد و بار و بندیل ها رو بستن و عازم کوه شدن
به جایی رسیدن و برای تفرج زیر اندازی پهن کردند و کفشها رو کندند و نشستن به صحبت
ناکهان متوجه حضور فرد دیگه ای هم در محیط شدند:
یک خرس...
هیچ راهی وجود نداشت خرس با دیدن اونها از دور شروع به دویدن کرد
مدیر بی عرضه ناغافل شروع به فرار کرد و ناکهان حواسش به مدیر لایق افتاد که داره بندهای کفششو میبنده در حالی که خودش اصلا کفش نپوشیده بود و فرار رو به قرار ترجیح داده بود
خطاب بهش کفت: دونده ماراتون هم باشی نمیتونی از دست اون خرس جان سالم بدر ببری حالا نشستی داری بندهای کفشتو میبندی؟ میترسی تو گلوی خرسه کیر بکنه؟
مدیر لایق درحالی که داشت بندهاشو سفت میکرد گفت: اصلا مهم نیست که سرعت اون خرس بیشتر از منه، مهم اینه که سرعت من بیشتر از تو باشه چون خرس با رسیدن به تو کاری با من نخواهد داشت...
بله... اینم از داستان خرس و دو مدیر
امیدوارم مفید بوده باشه
اسمون دلتون پرستاره
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ